شعر مصائب اسارت شام

شعله و زلفِ تو

شعله و زلفِ تو

بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کُن از چهره‌ات شبِ ما را

“من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند”
که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را

خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد
بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را

به موجِ سینه زنانت قسم به نامِ توام
که بُرده گریه‌یِ ما آبرویِ دریا را

گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم
به یک نگاهِ کریمانه‌ات دو دنیا را

مرا بِبَر بِچِشَم زیرِ پا مغیلان را
مرا بِبَر که ببینم به نیزه سرها را

خدا کند که بیایی شبی به روضه‌یِ ما
شنیده‌ام که به سَر سَرزَدی کلیسا را

خوشا به پنجه‌ی راهب که شانه‌ات میزد
به آنکه بُرد دلِ راهبانِ ترسا را

به پیر‌مردِ غریبی که شُست گیسویت
گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را

خوشا به بزم عزاخانه‌اش که تا دَمِ صبح
شنید پیشِ سرَت روضه‌هایِ زهرا را

چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من
چرا نشاند به خون این دو چشمِ زیبا را

چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت؟
چگونه زخم تَرَک داده رویِ لبها را؟

به رویِ نیزه سَرَت بود و خیمه‌ها میسوخت
رسید شعله و زلفِ تو در هوا میسوخت

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا