یاابالایتام
با جامِ نامِ خود دهانم را شرابآلود کن
در «عین و لام و یا» الفبای مرا محدود کن
یکدم اگر دَم مرتضی و بازدم حیدر نشد
با دستِ خود راهِ نفسهای مرا مسدود کن
هر شب طوافت میکنم؛ پروانهوار اسپندوار
هر شب مرا دورِ سرِ شمعِ خیالت دود کن
از آسمان انداختم خود را به شوقِ دیدنت
این قطره را تا مرزِ دریایت سوار رود کن
درگیر کن بود و نبودم را به بودن پای تو
آنی اگر فعلم نبودن شد مرا نابود کن
غسلِ شهادت کردم از بس مدحِ باده گفتهام
مثل مناره اشهدم را ایستاده گفتهام
ای کاش، جبرائیل با صد مثنوی نازل شود
تا بیتی از مدحِ عبایت لااقل کامل شود
هر شاعری که دفترش خالیست، از نام علی
هذیانسرایی میکند؛ حتی اگر دِعبل شود
یک ذره بغضِ قنبرت هم در دلی باشد اگر …
کافیست، تا هر چه عبادت میکند باطل شود
باید بیاموزد الفبای گدایان تو را …
هر کس که میخواهد بیاد در حرم سائل شود
باید دهان را پاک، با خاکِ کفِ پایت کنم
آنقدر، اشکم را بنوشم تا گِلِ من دل شود
دورم؛ زمین تا آسمان از دستِ عالمگیرِ تو
باید دخیلم را ببندم بر دَمِ شمشیرِ تو
نامت گره میخورد، در جنگاوری با ذوالفقار
دم «یاعلی» میشد مسیحِ بازدم «یاذوالفقار»
هر تشنهی دستِ نوازش آمد و سیراب شد
از دستهای چاهآلودِ تو؛ حتی ذوالفقار
از بس نمیشد گفت از تو از دَم شمشیر تو
گفتیم، هذا حیدر کرار، هذا ذوالفقار
گفتیم، بعد از «قلهواللهاحد» این آیه را
«قل لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار»
نامِ مرا بنویس، پای دفترِ قربانیان
دستی بکش بر گردنم؛ بنویس، «امضا ذوالفقار»
ذبحِ منایت کن مرا؛ هر چند، قابل نیستم
وقتی که مالک میشود قربانِ تو؛ من کیستم ؟!
من چیستم ؟! خاری نشسته در گلستان نجف
یک سنگریزه زیر کوهی در بیابان نجف
من چیستم ؟! شاید غباری روی بالِ بادها
ای کاش، بنشینم به کاشیهای ایوان نجف
من چیستم ؟! بذری که دور افتاده از دستِ کویر
با التماس افتاده روی پای باران نجف
من چیستم ؟! کفری که پنهان بود، پشتِ دین خود
سلمان به من آموخت، تا باشم مسلمان نجف
من چیستم من کیستم ؟! در حدّ گفتن نیستم
حتی به لبهای غلامانِ غلامان نجف
جلد توام؛ افتادهام از بام، دستم را بگیر
بابای دنیا؛ یاابالایتام، دستم را بگیر !
رضا قاسمی