اشک روان
بغض مرا آه نهان گرفته
چشم مرا اشک روان گرفته
از بس زمین خوردم رمق ندارم
حتی دلم از آسمان گرفته
عمه سپر شد لیک تازیانه
بر پیکرم یک در میان گرفته
سخت است دشوار است گریه دار است
شیرین زبان لکنت زبان گرفته
عطر سرت خیلی گرسنه ام کرد
ویرانه ام را بوی نان گرفته
قطعاً مرا دیگر نمی شناسی
از بسکه باغم را خزان گرفته
درد سرم درد سر بزرگی است
آن قدر که از من امان گرفته
خیلی به من گفتند که یتیمم
خیلی دلم از این و آن گرفته
با بوسه فارغ از جراحتم کن
جانم بگیر از درد راحتم کن
خوب است ساز گریه ساز کردن
یک گوشه ای راز و نیاز کردن
ای قبله ام زیباست در خرابه
رو بر سرت خونین نماز کردن
چیزی نمانده شام فتح گردد
وقتش شده فتح حجاز کردن
بی روسری هم بی حجاب بودن
یعنی سرت را سرفراز کردن
اصلاً همان بهتر که من بمیرم
سختاست وقتی چشم باز کردن
شانه بزن موی مرا که امشب
باید عَلم در احتزاز کردن
ابرو شکسته گونه نیلگون است
محتاج ابزار است ناز کردن
با بوسه فارغ از جراحتم کن
جانم بگیر از درد راحتم کن
اصلاً نگفت این خسته پا ندارد
این زخمی مجروح نا…ندارد
از پشت سر موی مرا کشیدند
این زجر انگاری خدا ندارد
ترسیدم و تبخال زد لب من
حالا لبم میل غذا ندارد
دوری زتو درد آور است اما
اینجا سخن از درد جا ندارد
سیلی محکم خوردم و پس از أن
گوشم دگر زنگ صدا ندارد
پیش خودم باشی برات امن است
سر…طاقت سرنیزه را ندارد
از ناقه افتادن اگرچه سخت است
از عزت افتادن دوا ندارد
با بوسه فارغ از جراحتم کن
جانم بگیر از درد راحتم کن
سعید توفیقی