زخمی زهری بود و بر غم مبتلا بود
زهر جگر سوزی که بر دردش دوا بود
پنجاه سالِ عمر او با درد بگذشت
پنجاه سال, او روضه دار کوچه ها بود
تب می نمود و یاد مادر گریه می کرد
او خوب با سردرد و سیلی آشنا بود
لب تشنه بود و زهر آتش زد به جانش
چون یادگاری حسین و مجتبی بود
عادت به «لایوم کیومک» داشت حرفش
یعنی گریز حرف هایش کربلا بود
در خاطرش مانده شلوغی های گودال
جد غریبش را که زیر دست و پا بود
جد غریبی که لباسش را ربودند
غسل و کفن, زخم زیاد و بوریا بود
جد غریبی که سرش منزل به منزل
گاهی به نیزه, گاه در طشت طلا بود
رنگ رخ او شد کبود و زرد؛ جان داد
مانند دایی قاسمش از درد جان داد
محسن حنیفی