شعر روضه حضرت زینب
در چشمهای منتظرم نا نمانده است
یک چشم هم برای تماشا نمانده است
از بَسکه گریه کرده ام و خون گریستم
اَشکی برایِ دخترِ زهرا نمانده است
نزدیک ظهر و بسترِ زینب در آفتاب
جانی ولی در این تنِ تنها نمانده است
چیزی برایِ آنکه فشارم به سینه ام
جز این لباسِ کُهنه خدایا نمانده است
غارت زده منم که پس از غارتِ دلم
زُلفی برای شانه زدنها نمانده است
ای شاه بی کفن,کفنم کن برادرم
با دستِ خود به چادر مشکیِ مادرم
***
آه از خیامِ شعله ور و از شراره ها
از خنده ها و هلهله ها و اشاره ها
غارتگران پس از تو به ما حمله ور شدند
بستند پیش ما همه ی راه چاره ها
غارت شدند جوشن و پیراهن و عَلَم
حتی زِ خیمه ها همه ی گاهواره ها
در دستها نبود به جز تازیانه ها
بر پنجه ها نبود به جز گوشواره ها
چیزی نمانده بود که معجر بخوانیش
بر گیسوان شعله ور از تکه پاره ها
در پیش چشم مادر و خواهر به روی نِی
می خورد تاب سرِ شیر خواره ها
از بس زدند بال و پَرِ کودکان شکست
از بس زدند چوبِ تَرِ خیزران شکست
حسن لطفی