در عالم رویا سفری سوی تو کردم
بی خود شدم از خود هوس کوی تو کردم
از شوق زیارت نفسم حبس به سینه
خواهم بنشینم به سر بام مدینه
در عالم رویا سفری سوی تو کردم
بی خود شدم از خود هوس کوی تو کردم
از شوق زیارت نفسم حبس به سینه
خواهم بنشینم به سر بام مدینه
دیشب فلک دیدی چه خاکی بر سرم کرد
یک بار دیگر رخت ماتم در برم کرد
دیشب که اشهد گفتنت ذکر لبت بود
امن یجیب ورد لبان زینبت بود
سرمایه ام همین دو سه خط شعر ساده است
چشم امید من به شما خانواده است
مستی من نه زیر سر جام و باده است
تاثیر چشم های شما فوق العاده است
به نام زینت اشعار دفترم مادر
تمام زندگی ام سایه ی سرم مادر
موفقیت من از دعای خیر توست
خلاصه ی همه ی عشق و باورم مادر
از میان غصه و غم تا که رجعت میکنم
سینه ام را میشکافم باز هیئت میکنم
یا کریم و یا کریم و یا کریم و یا کریم
در مناجات سحر احساس لذت میکنم
میسرایم مدحتی تا اینکه راضی اش کنم
او اگر راضی نباشد رفع زحمت میکنم
خانه ی دل را دوباره آب و جارو میزنم
بانی خدمت گذارم قصد قربت میکنم
سیزده جام پر از نوشیدنی می آورم
سفره ای آماده ی بزم ضیافت میکنم
حضرت زهرا به این جشن تولد دعوت است
از امام مجتبی هم نیز دعوت میکنم
رونق بازار ماه صوم و صائم میرسد
از دل دارالکرامت نور قاسم میرسد
مژده ای چشم انتظاران وقت گل روئیدن است
آری آری لحظه های ناب در کوبیدن است
حضرت آقا تفضل کرده عیدی میدهد
عجلوا ای سائلان وقت کرم جوشیدن است
میدرخشد در سحر مانند یک قرص قمر
گونه و پیشانی اش شایسته ی بوسیدن است
از گل پیراهنش عطر بهشتی می وزد
مادرش مستانه مشغول گلی بوئیدن است
ما که لبریز غم و غصه و آهیم هنوز
رمضان آمده و غرق گناهیم هنوز
رانده از عالم و آدم شده ایم آقا جان
بی کس و خسته و بی پشت و پناهیم هنوز
غصه دارم که چرا سوز دعا نیست مرا
رمضان آمده و حال بکا نیست مرا
روزگاری به هوای همه کس بال زدم
پر پرواز به درگاه شما نیست مرا
نگران بودم و پریشان حال
ناگهان شیهه ی عقاب آمد
متوجه شدم که لشگر کفر
به سراغ تو با شتاب آمد
جانعالم تصّدق سرتان
به فدای شما و مادرتان
توامیری امیر قلب منی
و منم من همیشه نوکرتان
منم عاشقی که به عشقش دچارم
منم زائری که بهایی ندارم
منم بی قراری که دائم خمارم
منم سربه داری که عبد نگارم
به لطف حضرت حق حس معنوی دارم
به شوق خواندنمرثیه مثنوی دارم
شب شهادت و من یاد کاظمین کردم
و اشک مادرسادات را در آوردم
علی یکتاپرستی بی زوال است
نماد بنده ای نیکو خصال است
بگو با سنی ملعون و منفور
جدایی من و حیدر محال است