خار مغیلان

پایم حریف خار مغیلان نمیشود

دست شکسته یار گریبان نمیشود

گیسو نمانده تا که پریشان کنم ترا

آری , سر رقیه پریشان نمیشود

دلبر

دلبرآن است که خون ریزد و تاوان ندهد
یا اگر هم بدهد خونعزیزان ندهد

ای که در کشتن ماهیچ مدارا نکنی
بکش امروز که جز تیغتو فرمان ندهد

مردی غروب کرد

مردی غروب کرد وقتی افق شکست

خورشید دیگری جای پدر نشست

او یک امام بود هر چند بی قیام

او یک رسول بود جبریل شاهد است

 

سنگ نگین

سنگ نگین اگر بتراشم برای تو

باید که از جگر بتراشم برای تو

طوف سرت به شیوه ی حجاج جایز است

پس واجب است سر بتراشم برای تو

دل جمع

دل بدهتا که جان دهند ترا

گریهکن تا امان دهند ترا

سنگ دلرا نصیب نیست زروح

آب شوتا روان دهند ترا

خواهان تو

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد
جز گریه ی طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد

تازه تر از نفس

انس اگر حكم براند به سخن حاجت نيست

ديده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نيست

اين كه گويند من و او به يكي پيرهنيم

عين حق است وليكن به بدن حاجت نيست

مو سپیدتر

هرقدر پیر می شوی و مو سپیدتر

وامی شود به روی تو زخمی جدیدتر

درسجده دید هر که تو را, جز عبا ندید

هرروز می شوی ز چه رو ناپدیدتر؟

نجاتی دارم

در دل خاکم و امّید نجاتی دارم

در دل امید و به لبها صلواتی دارم

مرگ,همسایه ی دیوار به دیوار من است

منم آن زنده که هر شب سکراتی دارم

یا مظهر العجائب

 

لمداده ام به تکیه گه لن ترانی ات

منسخت راحتم که ندارم نشانی ات

اولتو از پیاله ی هستی چشیده ای

مانیز میخوریم زجام دهانی ات

مست ساقی

باده گاهی ز عنب هست و گهی از رطباست

این همان است که در روی تو لب روی لب است


دم کشیدند همه سبزدلان در هیئت

چای سادات اگر سبز نباشد عجب است

دکمه بازگشت به بالا