ای آنکه ناموسِ خدا هستی
پردهنشین عرش، نام توست
جایی که عقلِ ما نخواهد رفت
بالاتر از آنجا مقام توست
بسم ربّالقلم از عرش، غزل نازل شد
مدحِ شیرینسخنان بود، عسل نازل شد
شعرمان رفت به جایی که مَلک راه نداشت
روزِ آن منتِ خورشید و شبش ماه نداشت
روی سجاده نشستم؛ حرمت معلوم است
پرچمت؛ روضهی پُر پیچ و خمت معلوم است
گنبدِ زردِ تو تابید، زمین روشن شد
در شبم منظرهی صبحدمت معلوم است
سَرو رفتم از کنارت؛ قدکمان برگشتهام
سبز از باغت سفر کردم؛ خزان برگشتهام
راهِ پروازم به دستِ ریسمانی بسته شد
با پَرِ زخمی به بامِ آسمان برگشتهام
هر زمان مجنون شدی؛ لیلا تلافی میکند
زشتیات را نیز، او زیبا تلافی میکند
سر به راهش باش، دست از دامن او برندار
تا که دید افتادهای از پا تلافی میکند
ترک خوردی ای شیشهی عمر من !
ای آیینهی قدّیِ مادرم !
اگر چه کمی تاره اما بشین
خودت رو ببین توی چشم ترم
پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزهای دیدم سرت پیکر نداشت
بی برادر بودی و مظلوم، گیر آوردنت
گفتم ای قصابها آخر مگر خواهر نداشت ؟!
زمین میلرزد از سنگینی باری که من دارم
شبیه شانهی از داغ، سرشاری که من دارم
خسوفِ صورتت خورشید را خاموش خواهد کرد
بتاب ای ماهِ زخمی در شبِ تاری که من دارم
صدای چِکچِک باران؛ صدای گریهی آب است
پس از تو آبی اگر هست هم؛ شبیهِ سراب است
دو قطره ریخت، زمین داغ شد به زلزله افتاد
چرا که داخلِ مشکِ تو آب نیست، شراب است
زمین میلرزد از سنگینی باری که من دارم
شبیه شانهی از داغ، سرشاری که من دارم
خسوفِ صورتت خورشید را خاموش خواهد کرد
بتاب ای ماهِ زخمی در شبِ تاری که من دارم
دیگر استاد شده دشمنمان در «کشتن»
آخرین شیوهی قتل است، پیمبر کشتن
کوفیان درس گرفتند، از «ابن ملجم»
تا رسیدند، در این جنگ، به «حیدر کشتن»
دیگر استاد شده دشمنمان در «کشتن»
آخرین شیوهی قتل است، «پیمبر کشتن»
کوفیان درس گرفتند، از «ابن ملجم»
تا رسیدند، در این جنگ، به «حیدر کشتن»