محمد حسن بهرامی

کوفه اصلاً امن نیست

کوفه اصلاً امن نیست
کوچه‌هایش با وجودِ دامِ دشمن امن نیست

با دلِ تاریکِ این-
مردمِ نامرد حتی روزِ روشن امن نیست

جنجال می شود

جنجال می شود
در اوجِ ازدحام لگدمال می شود

از پیکرِ حسین
آنقدر خون چکیده که بدحال می شود

عطرِ نفسش

آن که عطرِ نفسش میکده ها را پر کرد
بیشتر از همه پیمانه‌ی ما را پر کرد

در غم دوریِ او، باز پریشان شده ایم
ناله‌ی هر شبِ ما ارض و سما را پر کرد

خاطرات تلخ

بعد از پدر، اسیر و گرفتار مانده‌ام
در خاطراتِ تلخِ پر از خار مانده‌ام

گودال را به چشمِ خودم دیده‌ام، که من؛
یک عمر با دو دیده‌‌ی خون بار مانده‌ام

قومِ بی مهر

بردند زیورهایِ پایِ دختران را
خیلی در آوردند آهِ کاروان را

نامردهایِ کوفه چون رحمی ندارند
کردند نیلی صورتِ پیر و جوان را

دکمه بازگشت به بالا