شعر عصر عاشورا و شام غريبان

آه از غم فراق

آه از غم فراق و شفای نداشته
فریاد میزنم به نوای نداشته

راحت رسید و سخت مرا تازیانه زد
دردسر است قوت پای نداشته

رخت اسیری است تنم چاره ای نبود
شرمنده ام ز رخت عزای نداشته

عباس کو بلند کند از زمین مرا
پای مرا شکست عصای نداشته

امشب به خاک سرد سرم را گذاشتم
من را کجا کشید سرای نداشته

گفتم نکش حجاب سرم را کشید و برد
ماییم و داغ مقنعه های نداشته

لطف تو بود موی سپیدم عیان نشد..
خون گلو به جای حنای نداشته

با دستهای بسته قنوتم مصیبت است
خون گریه کن دست دعای نداشته

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا