شعر مدح و مناجات اميرالمومنين (ع)

بزرگ قبیله

بر در خانه ی تو دربان است
سائل قنبرت سلیمان است

بحر موّاج اگر که عاشق نیست
خشکتر از تبِ بیابان است

صبر ایّوب بی تو سر آمد
جگرش بسکه زیر دندان است

و به اذن شما ابوذر نیز
ساقی چشمه سار حیوان است

جرعه ای عشق از قنات لبت
مثل خون در میان شریان است

غضب اخم مرحب اندازت
ذوالفقار است گرم جولان است

نفس حقّت ای امیر کلام
معنی واژه واژه قرآن است

آن زمانی که غرق خون باشم
زیر پای تو عید قربان است

چون بمیرم “فمن یمت یرنی”
مردنم با تو اوج ایمان است

و سلام علیکم ات شوق
و علیک السلام مهمان است

خواندن مدح توست کار خدا
بر جبین غلام عنوان است

عجَزَ الواصِفون عن صفتک
ما عرفناک حق معرفتک

باید از زندگی کنند مُعاف
هرکه را دور تو نکرد طواف

مثل بیچارگان شهر نجف
سگ لَنگیم در همین اطراف

ریگ های نجف طلاست علی
بر سر ما بریز از این احقاف

دل خرما فروشتان مثلِ
اشک چشم است قطره ای شفّاف

صبح میلادت ای دلیل وجود
سینه ی کعبه را دهند شکاف

خادم خانه زاد مولد توست
تشنه ی روی توست عبدمناف

کعبه پیراهن تو را میخواست
یا که کرباسی از همین الیاف

هیبت الله خشم چشمانت
ذوالفقاریست در میان غلاف

من گرفتار دُلدُلت هستم
خادم قنبرند تا اشراف

یاعلی نوش جان شمشیرت
خون مارا اگر کنی اصراف

و خدا از تو گفته در قرآن
گوشه ای از فضائل و اوصاف

عجَزَ الواصِفون عن صفتک
ما عرفناک حق معرفتک

یاعلی گفته ام در اوج خلوص
ذکر صبّوح و ذکر یا قدّوس

تو نگاهی اگر بیاندازی
مرغ پر کنده می‌شود طاووس

در یَمِ خون خود بغلطانم
شب عاشق کشان در اقیانوس

انبیا تشنه ی کویر تو اند
از سر ابر عهد دقیانوس

اول صبح یاعلی گفته
مثل عشّاق پا برهنه خروس

دشمنی کرده با علی چه کسی؟؟
آنکه دارد صفت از اختاپوس

پس به تیغ کجت گرفتار است
قد و بلای دشمن منحوس

صبح صفّین در دل میدان
شده عبّاس پهلوانت عبوس

عمروعاص برهنه جایز بود
بر تن خود کند لباس عروس

تا که مقتول رحمتش باشی
دسته ی تیغ ذوالفقار ببوس

نجفت طور حضرت موسی ست
پس تویی در هدایتش فانوس

یاعلی یاعلی ست ذکر لبش
خوانده مثل مسیح اگر ناقوس

عجَزَ الواصِفون عن صفتک
ما عرفناک حق معرفتک

خون من را اگر دهید هدر
حال من میشود کمی بهتر

تا گرفتار قنبرت باشم
دست بردی تو در قضا و قدر

انبیا دست بر قلم هستند
میروی باز بر سر منبر

میسپارم اگر دهی فرمان
حنجرم را به زحمت خنجر

دست سائل بده امیر صلات
سر من را به جای انگشتر

دوختی با چکاچک شمشیر
آسمان را به قلعه ی خیبر

مرحب خیبری به خود لرزید
تا زدی نعره ی انا الحیدر

باز هم که عبا تکان دادی
متکانی مرا چو درّ و گوهر

خشم عباس پهلوان میشد
رعشه ی جان مالک اشتر

روزی بندگانتان را باز
گاه تقسیم میکند قنبر

مدح تو قابل شمارش نیست
همه جا گفته بود پیغمبر

عجَزَ الواصِفون عن صفتک
ما عرفناک حق معرفتک

دشت بی آب میشود تحقیر
آی باران بیا به سمت کویر

به در خانه ات پناه آورد
باز مسکین ، یتیم ، مرد اسیر

خیر و شر ای قسیم جنّت و نار
با نگاه تو میخورد تقدیر

پسران تو در کنار خودت
تا قیامت شدند خیر کثیر

رزم صفّین و خیبرت را کاش
در نگاهم خودت کنی تصویر

قامتش استوار شد اسلام
وقت جولان قامت شمشیر

حضرت مصطفی به امر خدا
خوانده بَلِّغ به شوق صبح غدیر

مثل هارون کنار موسایی
جان به قربان این امیر و وزیر

در کنار کبوتران نجف
جبرئیل تو بلبلی ست صغیر

تو بزرگ قبیله ی نوری
چه بگویم به جز همین تعبیر؟؟

فاطمه با علی و اولادش
میشود جان آیه ی تطهیر

پس به شوقت بلال میگوید
هر زمانی که میکشد تکبیر

عجَزَ الواصِفون عن صفتک
ما عرفناک حق معرفتک

علی رضوانی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا