شعر مصائب اسارت شام

جگرم سوخت

کوفه که شهر علی بود چنان کرد به من
وای از شام که بغض پدرم را دارند

سرهرکوچه معطل شده ام خسته شدم
چشمشان کور! همه قصد تماشا دارند

سر بازار که رفتیم سرم داد زدند
ای ابالفضل بیا نیت دعوا دارند

دست بر دامن من داشت رقیه!میگفت
عمه جان!باز هوای زدنم را دارند

جگرم سوخت زمانیکه رقیه میگفت
عمه جان!اینهمه دختر همه بابا دارند

دخترانی که پس پرده عصمت بودند
بعد تو در وسط مجلس می جا دارند

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا