شعر مصائب اسارت شام

سر بازار

پشت دروازه عجب غوغا شده کاری بکن
ای برادر خواهرت تنها شده کاری بکن

گفتم از اینجا نبر مارا ولی لج کرد و برد
روی خیلی ها برویم‌ وا شده کاری بکن

خم شدم بردارم این سر را مرا محکم زدند
قامتم زیر لگدها تا شده کاری بکن

دختری را که سر بازار گم کردم حسین
در کنار نیزه ات پیدا شده کاری بکن

کوچه گردی با لباس پاره خیلی مشکل است
دیدنم سرگرمی زنها شده کاری بکن

سنگ آن بدکاره از ایوان سر من را شکست
خون این سر غصه سقا شده کاری بکن

با‌ کنیزم سمت بازار کنیزان میروم
فضه میفهمد چه ها بر ما شده کاری‌ بکن

من سر یک روسری صدبار سیلی خورده ام
تازه میفهمم چه بر زهرا شده کاری بکن

دور زنها یک تماشاخانه راه انداختند
میهمانی ذوی القربا شده کاری بکن

خیزرانش بیشتر از تازیانه درد داشت
که رباب از شدت آن پا شده کاری بکن

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا