شعر عصر عاشورا و شام غريبان

نه علی مانده نه علمداری

نه علی مانده نه علمداری

همه اصحاب بال و پر دادند

کربلا راز خون ثمر دادند

بسکه دلداه ات شده بودند

در رهت عاشقانه سر دادند

یک به یک پیش پات افتادند

زخم ها در صدات افتادند

سرشان یک به یک جدا می شد

وخریدارشان خدا می شد

راست قامت شدند بر نیزه

سهمت ازکربلا, بلا می شد

به سرنعش شان دعا کردی

و اباالفضل را صدا کردی

نه علی مانده نه علمداری

نه حبیبی نه قاسمی داری

بینِ یک مشت جاهل بی دین

تک و تنهایی و گرفتاری

لشگرکفر حمله ور می شد

نیزه هاشان چه تیزتر می شد

مرکبی ردشد از کنار تنت

نیزه ای را نشاند بر دهنت

در همان گیر و دار, نامردی

خنجری راکشید بر بدنت

تکیه دادی به نیزه, واویلا

زینبت ناله کرد, یازهرا

زخم های که بیشتر می شد

قدِ زینب شکسته تر می شد

با هجوم و شتاب هر نیزه

دخترتداشت بی پدر می شد

ناگهان روی خاک افتادی

با تن چاک چاک افتادی

هر که آمد تو را چه بد می زد

به تنت تازیانه حد می زد

بی رمق بودی و نفهمیدی

چه کسی برسرت لگد می زد

پیرمرد یرسید روی سرت

باعصایش شکست بال و پرت

نیزه ای بی هوا به رویت خورد

پنجه ای آمد و به مویت خورد

دست و پامی زدی, خدا هم دید

خنجری کُند بر گلویت خورد

در حرم زینب از نفس افتاد

بینِ گودال پیش تو جان داد

سمِ مرکب به پیکرت که نشست

استخوانهای سینه ات که شکست

مادرت شاهد است در آنجا

تار و پودتنت ز هم که گسست

گرد وخاکی عجیب بر پا شد

سرِ پیراهن تو دعوا شد

رضا باقریان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا