شعر گودال قتلگاه

واویلا

روی جسمَش نیزه وتیر و سِنان افتاده بود
زیر خنجر سر پناه کاروان افتاده بود

شمر،باچَکمه به روی سینه اش می ایستاد
در کنارش مادری قامت کمان افتاده بود

جای خود را با لَگَد های سَنان تعویض کرد
خنجر کُندی که دیگر از توان افتاده بود

یادگار مادر او را به غارت برده اند
جامه ی شاهی به دست این و آن افتاده بود

شمر از گودال بیرون آمد و از بخت بد
برق انگشتر به چشم ساربان افتاده بود

نعل ها طوری عمل کردند که از پیکرش
گوشه ی گودال قدری استخوان افتاده بود

در نگاه تار او اهل حرم می سوختند
قرعه ی آتش به نام کودکان افتاده بود

روی نیزه بستن سَر، کار آسانی نبود
از قضا این کار، دست کاردان افتاده بود

بارش ظلمت بیابان را به خون آغشته کرد
بر زمین آیات ناب آسمان افتاده بود

دخترش کنج خرابه ناگهان تبخال زد
چون که یاد ضربه های خیزران افتاده بود …

علی اصغر یزدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا