شعر عصر عاشورا و شام غريبان

حرمت‌پنجاه ساله ام

حرمت‌پنجاه ساله ام

دیدی شکست حرمت‌پنجاه ساله ام
دیدی نماز نافله ی من‌ نشسته شد

دستی که بوسه میزدیش صبح‌ و ظهر وشام
بین طناب شمر زنازاده بسته شد

من خسته نیستم‌ ز صدا کردنت ولی
آنقدر زد سنان به تنم تا که خسته شد

دست غریبه ای به نخ معجرم نخورد
اما سه چهار جای سرم بد شکسته شد

من با لباس مشکی و اینها لباس نو
یعنی عزای دختر زهرا خجسته شد

دسته گلت به بوته ی خاری پناه برد
لشگر برای یافتنش چند دسته شد

 سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا