شعر ولادت حضرت عباس (ع)

نمک چشم تو دریای طلب می طلبد
وصف لعل دهنت باغ رطب می طلبد
از غباری که نشسته به لب پُر ترکم
می شود گفت قدمهای تو لب می طلبد
روز من را شب گیسوی شما کرده سیاه
اصلاً ای ماه سرودن ز تو شب می طلبد
به خضوعی که خدا در نظرت ریخته است
درک آغوش نگاه تو ادب می طلبد

سخت کرده تب شوق لب تو کار مرا
جگری نیست که بر دوش کشد بار مرا

چه کسی برده در این حاشیه چشمانت را
منکرم نقش زن ناشی چشمانت را
می توانند ملائک بگذارند مگر
آخرین قیمت نقاشی چشمانت را
می کشد با نظر ام بنین جبرائیل
طرح فیروزه ای کاشی چشمانت را
کار و بارش به سر میکده ها افتاده
دیده هر کس که نمک پاشی چشمانت را

آدم از بادۀ چشم تو هوس می افتد
تو اگر جام دهی میکده پس می افتد

آمده ام می بزنم مست کنم هو بکشم
جای این چشم که داری دو سه آهو بکشم
مانده ام بر افق ساحل این اقیانوس
عرش را طاق زنم یا خم ابرو بکشم
تا نبینند چه بالاست قد تو باید
آخرین قلۀ خود را سر زانو بکشم
می شود دست کشید و علمت را ساقی
می شود مشک به فرمایش بازو بکشم

نیمۀ گمشدۀ حضرت ارباب آمد
شیر دشمن شکن حضرت ارباب آمد

دور عاشق کشی ات دور تناوب شده است
قلب یک عده به دست تو تصاحب شده است
قبله انگار به سمت قدمت مایل شد
قبله سمت تو اگر کج بشود خب شده است
قامت و قد و قیام تو قیامت کرده
جنگ و دعوا سر این چند تناسب شده است
آن قدر فتنه به پا کرده نگاه تو به عرش
که زمین گفت در این شعر تقلب شده است

لرزه انداخته عشق تو به اعماق زمین
مرحبا بر تو و بر مادر تو ام بنین

قطره تا وصل به دریای تو شد دریا شد
آسمان چشم به چشم تو که شد سر پا شد
تو خودت جای خودت، صورت دلباخته هات
ماه زیبای شب چهارده دنیا شد
هوس جرعۀ آبی که به یادت بزنیم
توشۀ آخرتی از سحر فردا شد
باز شد روزه یمان تا همه گفتند حسین
ذکر این قوم (علی ذکرکَ اَفطرنا) شد

آخرین جمله که گفتند بگویم دلی است
هر کسی عبد حسین است ابوفاضلی است

باده ای دست من افتاد و مرا داد به باد
از سرم خواب و خوراک و تب دنیا افتاد
می که از دست تو می ریخت به شیرین می زد
گندم گونۀ تو مزۀ حلوا می داد
واقعاً سخت دو چشمم به نگاهت گره خورد
گاه خوب است شود پنجره هم از فولاد
روی لب های تو لبخند رضا یعنی که
دل عشاق تو را کرده همین گوهرشاد

نیست کم قدر تر از تذکرۀ کرببلا
مشهدی را که علمدار کند هدیه به ما

ای علمدار، علم دار زده دست ترا
هرکسی آمده انگار زده دست ترا
این علم بعد تو بالاست ولی صدها حیف
چون ستونی است که روکار زده دست ترا
کاشکی مشک فقط سوی حرم برگردد
نه سلاحی که هی ابزار زده دست ترا
کاش یکبار می افتاد نگاهت به حرم
چشم، این طایفه، بسیار زده دست ترا

بعد عباس دگر کرببلا واویلاست
ختم این روضه زبانحال رباب و لیلاست

رضا دین پرور

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا