دو دستم بسته و سوی تو چشمی چون سبو دارم
بریز آبی بر این آتش که از سرخی رو دارم
چراغ چشمم از سیلی به سو سو کردن افتاده
نگاهی کن به سویم تا که بر این دیده سو دارم
سخن هایم اگر محکم ولی در خویش می گریم
که از غم ذولفقار آبداری بر گلو دارم
سرت افتاد و افتادم روان گشتی روان گشتم
که من با هم قدم بودن از اول با تو خو دارم
هرآنچه بر سرت برنیزه آمد برسرم آمد
چنین در آینه با خویش هر دم گفتگو دارم
تمام کوچه ها سد شد اگر ,من سد شکن هستم
به هر مژگان ز اشک خویش سیلابی به جو دارم
سرت را تا در آغوشم نگیرم که نمی میرم
چهل منزل اگر جان کنده ام این آرزو دارم
موسی علیمرادی