یک شب از سال است ما دلداده ها
میشویم از جرگه افتاده ها
تا شود وقف دو ساغر باده ها
دست ما دامان آقا زاده ها
دو پسر مثل دوتا گلدسته اند
دل به زینب دل به آقا بسته اند
با همین کم سن و سالی محشرند
یک تنه غوغاتر از صد لشگرند
این دوتا سردار کی فکر سرند؟
گوشه ای از معجزات حیدرند
خون دل خوردند درپای علی
جان بقربان نوه های علی
درمیان شهر حیرانند آه
کوچه در کوچه پریشانند آه
بی کس و کارند و گریانند آه
چه کنند آخر نمیدانند آه
یک شب اینجا یک شب آنجا مانده اند
پیش قاتلهای بابا مانده اند
شب شدو قصه به پایانش رسید
برلب کوفه دگر جانش رسید
گرگ وحشی به بیابانش رسید
میزبان تا پیش مهمانش رسید..
دستهاشان بسته شد بین طناب
برد اینهارا زخانه با شتاب
سمت شط این دو برادر را کشید
گریه میکردند خنجر را کشید
نقشه ذبح دوتا سر را کشید
گوشه ای رفت و دوپیکر را کشید
ناله ی بابا زدند و خنده کرد
خوب دست و پا زدند و خنده کرد
هرچه شد اینها کفن که داشتند
گرچه بی سر باز تن که داشتند
بر تن خود پیرهن که داشتند
بگذریم اصلا دهن که داشتند
هرچه هم شد چوب بر دندان نبود
جای سم روی بدن هاشان نبود
نیزه و سرنیزه ای درکار نیست
زخم هم دارند اگر بسیار نیست
سهم اینها حمله اشرار نیست
چشمشان از تشنگی ها تار نیست
روی نیزه نیست سرها باز شکر
بهر غارت نیست دعوا باز شکر
سید پوریا هاشمی