شعرمحرم

جبل الصبر

غمش از لشگرش بزرگتر است
خنجر از حنجرش بزرگتر است

زینب از بس که داغ دید انگار
خیلی از مادرش بزرگ تر است

خاک عالم به سرم

لشکری آمده تا سهم غنیمت ببرد
از تنی غرق به خون جامه به غارت ببرد

از سراشیبی گودال سرازیر شدند
با هم از بخت بد قافله درگیر شدند

برادر داشتم حیف

همین امروز اکبر داشتم حیف
همین امروز اصغر داشتم حیف
ندارم طاقتِ نامحرما رو
که من هفتا برادر داشتم حیف

چه چاره کنم

بگو چه چاره کنم این هزار ماتم را
هزار و نهصد و پنجاه زخم درهَم را

یکی‌یکی همهی خیمه‌ها در آتش سوخت
که من شروع کنم روضه‌ی محرم را

گریه امان نداد

این بار آخر است منم روبه روی تو
تو سوی من نشستی من هم به سوی تو

کفراست کفر اگر که بهشت آرزو کند
وقتی نشسته زینب تو پیش روی تو

رگای بریده

داره توی تاب وتب میسوزه
روی زانو میکشونه خودشو
جون نداره ولی باهر زحمتی
پیش عمه میرسونه خودشو

غریب من

تقصیر سنگ هاست، پَرت گُر گرفته است
از سوزِ تشنگی جگرت گُر گرفته است

یک دشتِ لاله در نظرت گُر گرفته باز
انگار خانه ی پدرت گُر گرفته باز

پیکرت در قتلگاه

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم، گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

یا الله

فکر کن ظهر شود روز به آخر برسد
لحظه ها بگذرد و ساعت خنجر برسد

لحظه ی آخر گودال به کندی برود
خنجر شمر سراسیمه به حنجر برسد

ای وای

گفته بودند که تنها. زدنت کافی نیست
اینکه در خاک بغلتد بدنت کافی نیست

پیش اینها که به خون تن تو تشنه شدند
تیرهایی که نشسته به تنت کافی نیست

پیش نگاه مادر

پهلوش نیزه خورده حیا کن لگد نزن
پیش نگاه مادر من حرف بد نزن

چیزی نمانده ازبدنش زیرچکمه ها
دارد عزیز فاطمه جان میکند نزن

ماندم چه‌ کنم

بالای سرت هزار غم میبینم
یک کوچه میان دشت هم میبینم
این پیکر توست یا خطای دید است؟!
انگار تو را زیاد و کم میبینم

دکمه بازگشت به بالا