دیوار حسینیه
کوچه به کوچه گشته ام میخانه ای نیست
این روزها یک عاقل دیوانه ای نیست
مانند هر شب شمع میسوزد ولیکن
افسوس که دور و برش پروانه ای نیست
انگار خاک مرده پاشیدند اینجا
این سرزمین بی روضه جز ویرانه ای نیست
وقتی که دیوار حسینیه نباشد
دیگر برای گریه کردن شانه ای نیست
روزیِّ یک شهر از هوار یک گدا بود
فقر آمده چون ناله ی مستانه ای نیست
حالم شبیه حال یک بی خانمان است
وقتی حرم بسته است پس کاشانه ای نیست
یک سال در رنج و گرفتاری می افتد
شهری که در آن روضه ی ماهانه ای نیست
باید به سِیرش شک کند ما بین این راه
هرکس که در راه سلوکش مانعی نیست
باید مصیبت های زینب را بیان کرد
حالا که دیگر بین ما بیگانه ای نیست
روزی به زلفت شانه میزد دست زینب
جز پنجه های شمر حالا شانه ای نیست
اینچندمین بار است زینب میشمارد
انگار که در قافله دردانه ای نیست
از بس سرت افتاده از بالای نیزه
دیگر به روی صورت تو چانه ای نیست
عباس چشمان خودش را بسته یعنی
جای حرم در بزمِ بی شرمانه ای نیست…..
گروه شعر “یامظلوم”