چشم خود بستی
چشم خود بستی وچشم همه شد گریانت
دست شستی ز یتیمان و صف طفلانت
تا خدا هست چرا روی زمین می مانی
برو ای یوسف گمگشته سوی کنعانت
برو حق داری اگر میل به رفتن داری
صبر کم کن بکش از دست همه دامانت
غل غل رنگ به خون است همیشه چاهت
بسکه سیراب شد از دیده ی پر بارانت
علت مرگ تورا گفت طبیب تو غلط
بی خبر بود زسر غم بی پایانت
برو حرفی نزن از کوچه که ما می پرسیم
داغ جانسوز تورا از دل نخلستانت
مرد خیبر شکن و گریه چه معنا دارد
کس ندیده است پس از کوچه لب خندانت
لگدی که به تن فاطمه آورد فرود
غنچه را کند زد از ریشه گل ریحانت
وقت رفتن به روی سینه چه داری به بغل
چادر سوخته ی فاطمه شد قرآنت
قبل از اینکه بروی قول بگیر از کوفه
بهر آوارگی زینب سرگردانت
دیر وقتی نرسد مقنعه اش پاره کنند
بی حیاهای سر سفره ی با احسانت
بغض این طایفه ایجاب نموده که حسن
مثل زهرا بنماید دل شب پنهانت
مجتبی صمدی شهاب