شعر شهادت حضرت زهرا (س)

دختر خیرالبشر

روز روشن بانویی را تیره دلها می‌زدند
دختر خیرالبشر را بی حیاها می‌زدند

فاطمه در بین شعله بود و حیدر گُر گرفت
فاش می‌گویم علیِ مرتضی را می‌زدند

کاش می‌بستند چشمان علی را جای دست
نامسلمانان به پیش چشم مولا می‌زدند

مثل جوجه دختری لرزید آنجا تا که دید
دسته جمعی بین کوچه مادرش را می‌زدند

عده ای با تازیانه می زدندو با غلاف
عده ای در آن شلوغی با کف پا می‌زدند

بر نمی‌گردد سر زهرا میان بسترش
چون میان کوچه او را بی محابا می‌زدند

این زدن ها باز، در کرب و بلا تکرار شد
یوسفی را در ته گودی خدایا می‌زدند

پهلویش، پهلوی یک پهلو شکسته نیزه خورد
زخم ها را بر تن او، پیش زهرا می‌زدند

از تنش چیزی نمانده غیر مشتی استخوان
لشگری دیدند آقا مانده تنها، می‌زدند

زخم قلب داغداران، بار دیگر تازه شد
اسبها را نعل تازه پیش زنها می‌زدند

پیکری عریان به روی خاک و جمعی کف زنان
خواهری را در هیاهوی تماشا می‌زدند

با که گویم؟ کاش می‌مُردم نمی‌گفتم سخن
دختری را در کنار جسم بابا می‌زدند

 محمود اسدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا