ساعتی مانده که از پشت به نیزه بزنند…
دهنش باز کنند تیر به حلقش بزنند
ساعتی مانده که با راس پسر بازی کنند
پیش چشم پدرش بر دهنش پا بزنند
ساعتی مانده که از پشت به نیزه بزنند…
دهنش باز کنند تیر به حلقش بزنند
ساعتی مانده که با راس پسر بازی کنند
پیش چشم پدرش بر دهنش پا بزنند
روز در مشت شب گرفتار است
رحم خوابیده ، ظلم بیدار است
کوفه دین را فروخته ، عوضش
سکه ی جهل را خریدار است
من غیورم به خدا ناله به ذلت نکشیدم
پسرم ذبح شد از حرمله منت نکشیدم
سر اولاد مرا در بغلم زنده بریدند
من ولی رو به خدا دم به شکایت نکشیدم
آهِ دل را در کنار مشک می ریزد رباب
پای گهواره نشسته اشک می ریزد رباب
سفره ی دل را برای کودکش وا می کند
با دو چشم خیس، او را هی تماشا می کند
همچنان رفتن علی اکبر
چشمت از غصه اشک آگین است
بوسه ها می زنم به دستانت
سرم از التماس پایین است
کاش فریاد بر سرش نکشد
به روی خاک پیکرش نکشد
دشمنش را بگو که حداقل
عمویش را برابرش نکشد
نگو فردا میام . دیره بابایی
رقیه بی تو می میره بابایی
بخوامم بعد تو آروم بگیرم
سنان آروم نمی گیره بابایی
می نشینم رو به روی نیزه ها سوی عمو
تا بگویم من چه دیدم حرف ها سوی عمو
من که عمری روی دوشت عرش را سیر کردهام
حال در کنج خرابه ، عمه را پیر کردهام
رفتنت مثل رفتن خورشید
بعد تو سهم دخترت شامه
توی تاریکی خرابه ی شهر
روی ماهت چیزی که میخوامه
نیست عاشق آنکه اینجا حرف جان را میزند
دخترت پای تو قید این جهان را میزند
زجر زجرم میدهد به هر طریقی در طریق
تا شود نیلی به یاست تازیان را میزند
سوی سابق را ندارد دیده تارم پدر
همچو ابرم در نبودت سخت میبارم پدر
به گمانم عمه هم از دست من خسته شده
بعد تو بر دوش او افتاده هر کارم پدر
خدا را شکر برگشته است بابای شهید من
به خوبی پیش رفت آیا سفر، نورِ امید من ؟
در اینجا چند روزِ قبل جشنی را به پا کردند
گمانم با خبر بودند در راه است عید من