شعر مصائب اسارت شام

الشام

بعدآن که بوده ام بر ناقه عریان سوار
زینبت شد بر بلای دیگری حالا دچار

کاروان از کوچه ی تنگ یهودی ها گذشت
تا رساند خواهرت را پای آلات قمار

پشت دروازه‌ی ساعات

کارِ ما گرچه به جز گریه‌ی پیوسته نبود
کارِ این قوم ولی خنده‌ی آهسته نبود

آنقدر ضربه‌ی نیزه همه را ساکت کرد
بِینِ ما در پِیِ تو یک سرِ نشکسته نبود

یک طرف چندین اسیرِ خسته بین سلسله
یک طرف جشن و میان دف نوازی هلهله

یک طرف شهری چراغان پایکوبان در سماع
یک طرف پاهای زخمی و سراسر آبله

بی پناهیم بی پناه

این اسارته داداش یا قتلگاه
نیمی از قافله جون داده تو راه
ای پناه عالمین نگاهی کن
بی پناهیم بی پناهیم بی پناه

بلند مرتبه سر

دومرتبه گذرِ سنگ بر جبین افتاد
بلند مرتبه سر ، باز بر زمین افتاد

شکافت ، یک سر و دیدند دختران حرم
به روی صورت عمه ، دوباره چین افتاد

یوسف آورده

گمشده داشت و از دِیر تماشایش کرد
او نه دراصل که آن گمشده پیدایش کرد

سالها معتکفِ گوشه‌ی تاریکش بود
تا سَری آمد و یک باره مسیحایش کرد

راه عشق

چنان به جای تو در هر کجا سخن گویم
که خلق جزتو نبیند تجلی از سویم

به جنگ آمده ام با کلام چون تیغم
حمایلم شده این ریسمانِ بازویم

برادر زینب

گرفتم از سر نی افتاب ریخته را
کشانده ام طرف جوی آب ریخته را

هزار معجر اگر داشتم همه میسوخت
نگاه کن ز روی بام عذاب ریخته را

طعم تلخیِ اسارت

لحظه های بی مصیبت عاقبت سر میرسد
طعم تلخیِ اسارت هم به آخر میرسد
کربلا را یک برادر ساخت اما حفظ او
با تمامی صعوباتش به خواهر میرسد

حرمت زینب شکسته شد

از لحظه ای که نیمه نگاه تو بسته شد
خیلی حسین حرمت زینب شکسته شد
آنقدر  تازیانه کنار تو خورده ام
دیگر نماز یومیهء من نشسته شد

سالار زینب

چون سر خورشید را بر نیزه می انداختند
زینبی پر درد از غم روی خاک افتاده بود
هلهله می آمد از هرسوی این دشت جفا
کاش زینب با تو در گودال خون جان داده بود

تکیه گاهم

یاد باد آن روز هایی که برادر داشتم
تکیه گاهی مثل عباس دلاور داشتم

عصر روزی را که شمر از من طلا و نقره برد
گریه کردم ، گریه کردم ، کاش اکبر داشتم

دکمه بازگشت به بالا