شعر مصائب اسارت كوفه

سالار زینب

تا سایه ی تو از سر این کاروان رفت
از ترس رنگ از صورت نیلوفران رفت

اینکه به من خواهر نگفتی بر دلم ماند
حسرت به دل از پیش تو این قد کمان رفت

تیرِ کمان هم داشت شوق ابرویت را
که پر درآورد از کمان تا آن کمان رفت

دست تو که افتاد ، دست کوفه سمت
پوشیه ی حوریه ی این خاندان رفت

تو علقمه بودی ندیدی من که دیدم
با خنجری سمت حسینم ساربان رفت

من را به جبر کعب نی بردند آخر
بلبل کجا با میل خود از بوستان رفت؟!

فهمیدم از طرز نگاهت روی نیزه
تیری که تیرانداز زد تا استخوان رفت

ای محرم زینب خبر داری که زینب
وقتی نبودی مجلس نامحرمان رفت؟!

ام البنین باور نکرد اما پس از تو
زینب به کوفه با سنان بد دهان رفت

شعر از گروه “یا مظلوم”

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا