شعر گودال قتلگاه

نگران بودم

نگران بودم و از خیمه دویدم… دیدم
آمدم، لطمه زدم، جیغ کشیدم… دیدم
روی تل با سرِ زانو که رسیدم… دیدم
هرچه از مادرم آن روز شنیدم دیدم
دو قدم مانده به گودال خمیدم… دیدم
شاه لب تشنه ی من از سرِ زین افتادو…
نیزه ای آمد و از پشت زمین افتادو…

سالار زینب

دل مرده ها که کار مسیحا نمی کنند
پَر میکنند از تن و پروا نمی کنند

شمشیر ها به امر تو در رفت و آمدند
جایی برای بوسه ی ما وا نمی کنند

بین گودال

دست بر قبضه ی خنجر زد وآمد سویش
بین گودال دو زانو شده رودر رویش

دست را بر بدنش میزد و با خیره سری
امتحان کرد به رگهای گلو چاقویش

حسین من

این تیغ ها نظام تنت را به هم زدند

ترکیب صورت و بدنت به هم زدند

تیزی نیزه های پر از خشم شامیان

تصویر کهنه پیرهنت را به هم زدند

دور گودال

دور گودال ازدحامی شد

معرکه غرق در حرامی شد

تکیه داده به نیزه ای آقا

خاطرش محو خیمه ها می شد

سرهای قدسیان

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

دل های عرشیان همه در تاب و در تب است

اصلا بیا بمان که فقط روشنی دهی

خورشید من بدون تو هرروز من شب است

یا الله

خوردي امروز نيزه فردا نَعل

نيزه هم چاره دارد اما نعل…

يك، دو، سه، چهار … ده تا اسب

روي هم ميشود چهل تا نعل

واویلا

راوی نوشت روی تنت پا گذاشتند
سر را جدا نموده و تن را گذاشتند

آقا بگو که بی صفتان روی پیکرت
جایی برای بوسه ی زهرا گذاشتند؟؟

غریب من

تقصیر سنگ هاست، پَرت گُر گرفته است
از سوزِ تشنگی جگرت گُر گرفته است

یک دشتِ لاله در نظرت گُر گرفته باز
انگار خانه ی پدرت گُر گرفته باز

پیکرت در قتلگاه

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم، گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

یا الله

فکر کن ظهر شود روز به آخر برسد
لحظه ها بگذرد و ساعت خنجر برسد

لحظه ی آخر گودال به کندی برود
خنجر شمر سراسیمه به حنجر برسد

ای وای

گفته بودند که تنها. زدنت کافی نیست
اینکه در خاک بغلتد بدنت کافی نیست

پیش اینها که به خون تن تو تشنه شدند
تیرهایی که نشسته به تنت کافی نیست

دکمه بازگشت به بالا