شعر شهادت امام كاظم (ع)

اشک های ستاره

اشک های ستاره ها می‌ریخت
کهکشان هم به گریه افتاده
از نحیفیِ پیکر خورشید
آسمان هم به گریه افتاده

جسم او ذره ذره آب شده
تازیانه چه کرده با بدنش!؟
این که افتاده گوشه‌ی زندان
پیرْهن‌خالی است یا بدنش!؟

حجم بال و پرش پُر از زخم است
جای سالم نمانده در پَرِ او
قفسش بس که کوچک و تنگ است
هی به دیوار می‌خورد سرِ او

درد تا مغز استخوان می‌رفت
بازویش را اگر تکان می‌داد
می‌توانست شب بخوابد اگر
درد پهلو کمی امان می‌داد

وای از آن دم که آرزو باشد
لحظه‌ای آه حسرتی بکشی
غل و زنجیر فرصتی ندهند
نفسی هم به راحتی بکشی

دمِ ” عجِّل وفاتی ” لب او
زنده کرده است داغ زهرا را
ظاهراً عادت نگهبان‌هاست
بی جهت می‌زدند آقا را

آه! با هر تنفسش می‌شُد
حس کنی دردِ در جِناغش را
بشکند دست سِندی نامرد…
خُرد کرد استخوان ساقش را

با هزاران عذاب جان داد و
با هزاران عذاب تشییع شد
روی یک تخته پاره‌ای کوچک
بدن آفتاب تشییع شد

باز هم جای شکر آن باقی است
مصحف‌اش را بهم نریخت کسی
طرح لب‌های نازنینش را
با نوک پا بهم نریخت کسی

لحظه‌ی جان سُپردن او را
خواهرش روی تل نمی‌دیده
با عصا هیچ نامسلمانی
به سر و صورتش نکوبیده

احدی در پی غنیمت نیست
پیرهن از تنش کسی نَکِشید
بعد جان دادنش خدارا شُکر
مرکبی روی پیکرش ندوید

بردیا محمدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا