شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بحرطويل حضرت رقيه

نشسته گوشه ای از چشم هایش غصه میبارد

نمیداند پدر دارد و یا دیگر ندارد

دو دستِ بغض بدجوری گلویش را گرفته

و دستش لخته خون لابلای تار مویش را گرفته

کنارش عمه اش را با سکینه اشتباهی دید

گمانم دست سنگینی همین دیروز سویش را گرفته

فقط قدری دوای درد را میخواست

همان چیزی که دشمن هم نمی آورد را میخواست

دگر از سیلی و شلاق میترسد

دلش آغوش گرم آن عموی مرد را میخواست

نشسته از کف پایش دوباره خار میگیرد/و اشکش را فقط از روضه بازار میگیرد/برای راه رفتن هم کمک از شانه دیوار میگیرد/ولی یک لحظه میبند دو چشمش تار/ته آن کوچه ای که منتهی شد به خرابه اول بازار/گمانم ایستاده در سر پیچ ته آن کوچه یک کودک/به سمتش راه می آید همان طفلی که دارد قامتی کوچک/و می آید کنارش دختری که هست در دستش عروسک/گمانم کودک شامی کمی هم سن و سالش بود/نمیدانم ولی شاید که اشک دخترک تسکین حالش بود/رقیه بغض خود را خورد یک لحظه/و غربت سینه اش را ناگهان آزرد یک لحظه/””نباید هی که دامن زد به این جریان/نمیخواهد بگوید ناقه عریان””/نمیخواهد بگوید اینکه بابایش سفر رفته/و یا که حوصله از دست این زنجیر ها بد جور سر رفته/نمیخواهد بگوید دست هایش را همان دست طناب آلود بسته/و راهش را همان بزم شراب آلود بسته/ولی دختر نگاهش میکند حالا/و چادر را ز روی صورتش آهسته دارد میزند بالا/ولی آخر نمیفهمد/همان چیزی که باور داشت را دیگر نمیفهمد/از این چیزی که میبیند … ولی دختر نمیفهمد/نمیفهمد چرا چادر نمازش غرق دود است/نمیفهمد چرا پایین یک چشمش کبود است/نمیفهمد چرا جایش خرابه در میان فرقه قوم یهود است/و پرسید از رقیه داستانش را/همین سنگینی لکنت زبانش را/از این ضعفی که افتاده میان تارهای صوتی بین صدایش/از این بغض گلوگیر گلوی عمه هایش/از این زخمی که وا کرده دهان در زیر پایش/به روی گونه اش افتاد تا گریه/از او پرسید با بغض ته حلقوم با گریه/دگر شام تو روز و روز تو شب نیست/و دندان های پیشینت چرا دیگر مرتب نیست/همین دیروز دیدم زجر را اصلا مؤدب نیست/همین دیروز دیدم ناسزا میگفت با طعنه/گمانم داستان کشتن عباس را میگفت با طعنه/لبش آهسته آهسته ز هم پاشیدن لبهای بابای تو را میگفت با طعنه/شنیدم خواسته نامهربان باشد/و با این گوشواری که زتو برده شریک ساربان باشد/همیشه مشتری آن دکان باشد/که در آن جنس مرغوبش فقط انگشتر بابای تو بوده/بدت می آید از نا مهربانی ها/بدت می آید از این جمع جانی ها/ دعا کن تو دعایت مستجاب است/دعای تو دعای نیمه شبهای رباب است/الهی که غمت پایان بگیرد/و بابایت تقاصت را ز دست کینه ی اینان بگیرد/همین دیشب دعا کردم/الهی که غمت پایان بگیرد…

علی رضوانی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا