شعر مصائب اسارت كوفه

سالار زینب

چون سر خورشید را بر نیزه می انداختند
زینبی پر درد از غم روی خاک افتاده بود
هلهله می آمد از هرسوی این دشت جفا
کاش زینب با تو در گودال خون جان داده بود

میدوند از هر طرف طفلان تو در دشت خار
دامنی از آتش این دیو و دد ها سوخته
از فراز نی به چشم خون تماشا میکنی
زينبت افتاده از پا خیمه ها افروخته

کهنه پیراهن که مادر داده بود آن سالها
غارت بیگانه رفت و شد دلم از غم تباه
چون رقیه دست در دست حزینم میگذاشت
دیدم انگشتش شده از ضربه ی دشمن سیاه

تازیانه میزنند بیمار من سجاد را
سوختم چون جای او من تازیانه خورده ام
آه بیمارم به خاک افتاده از درد و عطش
از تو هم طفلى سه ساله من امانت برده ام

یاد دارم از مدینه چون که آمد کاروان
در کنارم بود عباس و به پشتم اکبری
تکیه گاهم قاسمو یادم به لبخند علیست
مانده امشب درکنارم نو گلان پر پری

دست در دست علی پایم به زانوی قمر
محملم را قاسمی میچید و زینب خوب بود
آن غمی که پیر کرد این زینب آواره را
داستان آن لب پر آیه و آن چوب بود

چوب میزد بر لب و دندان ماه فاطمه
دیو ملعونی که چشمانم به داغ خون نشست
زلف خونین حسینم میکشد امشب مرا
قلب زینب از مصیبتهای یارش پاره گشت

کوچه و بازار سنگ انداختند بر نیزه ها
قلب زینب میتپد بر آن سر سالار دین
ناله میزد زینب از ترس غم این کودکان
تا نیافتد رأس او از روی نیزه بر زمین

در کنار کاروان بهر تماشا آمدند
مردم شام از میان کوچه وبازار شام
خارجی گفتند و برما سنگ و خاکستر زدند
از میان کوچه ها و از سر هر کوی وبام

غیرتی این حرم بر نیزه منزل کرده است
تا که او بیدار بود اینجا کسی جرأت نداشت
کی حرم آواره و زینب میان کوچه ها
تا که زینب در حرم سقایی چون عباس داشت

هر چه بود اما دل از این ماجرا آرام نیست
قصه ی گهواره و تیر سه شعبه جای آب
حرمله بد تیر زد بر قلب اهل این حرم
کی شود آرام وقتی آب میبیند رباب

 حامد فروغی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا