شعر اربعین

عاقبت آمدم

عاقبت آمدم پس از عُمری
به مزارت نه  بر مزارِ خودم
آمدم های های گریه کنم
به دلِ خون و داغدارِ خودم


چند وقتی‌است بغضِ سنگینی
به گلویم نشسته ، میبینی؟
کارِ خود را فراق با من کرد
کمرم را شکسته میبینی؟

شانه‌های ضعیفِ طفلانت
خواهرت را کشان کشان آورد
هرکه اینجا رسیده سوغاتی
سر و رویی پُر از نشان آورد

شرحِ این راه را یتیمانت
با زبانِ اشاره می‌گویند
با لبی زخم خورده ، چاک و کبود
با تَنی پاره پاره می‌گویند

شام با من چه کرده ، میبینی؟
رویِ پیشانی‌ام پُر از چین است
بعد از این ضجه‌ای نمیشنوم
گوشم از تازیانه سنگین است

با اشاره رُباب می‌گوید
هیچ داغی شبیه این غم نیست
بِینِ گهواره نه  ببین زینب
کودکم بینِ قبرِ خود هم نیست

از سرت بی خبر نبودم که
هر شبی دست این و آن دیدم
با کمی لختِ خون عقیقت را
من به انگشتِ ساربان دیدم

بود بر گیسوانِ تو جایِ
پنجه‌ی چندتا زنا زاده
زود فهمیدم از محاسنِ تو
که سَرَت در تنور اُفتاده

کاش میشد که بوریا بودم
تا نگه دارمت همیشه تو را
کاش میشد که بوسه‌ای بزنم
باز حلقومِ ریش ریشِ تو را

اربعینی گذشته اما باز
نیزه‌هاشان هنوز در خاک است
لخته خون‌های خشک بر تیر است
تیغ‌های شکسته بر خاک است

یاد عصری که دیدمت اینجا
بعدِ غارت عجیب می‌خندند
حرفِ سوغات بود و با عجله
از تَنَت تکه تکه می‌کندند

پای من جان نداشت تا آیند
بی اثر بود هرچه کوشیدم
از سرِ شیبِ تُندِ گودالت
تا کنارِ تنِ تو غلطیدم

سرِ عمامه و عبایت نَه
بود دعوا برایِ پیرهنت
دست‌هایم بُرید وقتی که
تیغ‌ها را کشیدم از بدنت

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا