شعر شهادت حضرت رقيه (س)

محله های یهودی

میان کوچه به زحمت به عمه اش می گفت

چقدر بوی غذا بین شام پیچیده

کمی مواظب من باش بین نامَحرم

چه حرف ها که در این ازدحام پیچیده

برای شانه ی سرخش لباس سنگین است

عجیب زخم تنش بین روز می سوزد

برای بردنِ یک گوشواره دعوا شد

هنوز لاله ی گوشش هنوز می سوزد

چقدر مردم این شهر اهل خیراتند

گرفته است سرش را که بیشتر نزنند

حواس عمه شده جمع, زیر پا نرود

میان کوچه نماند ز پشتِ سر نزنند

محله های یهودی ز خارها پُر بود

که زخم آبله در زیر پای او می سوخت

تمامِ روز ز سر شعله را جدا می کرد

تمام شب نوکِ انگشت های او می سوخت

ادا شده همه نذر پیر زنها شان

از این به بعدفقط تکه آستین مانده

رباب با نخ  قنداقه در کنارش بود

که از برادر شش ماهه ات همین مانده

ستاره های شبم را شمرده ام اما

هزار و نهصد و پنجاه تا نشد عمه

کسی که پیش خود انگشتر پدر را داشت

بدون موی سر از دخترت جدا نشد عمه

کشید دست خودش را به زخمِ گوشش گفت

به دخترانِ سنان گوشواره می آید

میانِ بازی خود کودکان هُلَم دادند

عمو کجاست؟ خدایا دوباره می آید؟…

فقط مواظب او نه مواظب است عمه

مباد حلقه زنجیر جابجا نشود

چنان فشرده چنان جا گرفته بر بدنش

اگر جدا بشودپوست هم جدا بشود

شبی که زجر کشیدش به کاروان آورد

اسیرطعنه وسیلی ونیشخندش کرد

نبود عمه سوارش کند ولی عوض اش

گرفت حرمله از روی سر بلندش کرد

میان خواب شب از پشت ناقه اش افتاد

به گونه اش دو سه تا جای سنگ افتاد

عزیز کرده ونازکتر از  گل است اما

چقدر برسراو جای چنگ افتاده

 

 حسن لطفی

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا