شعر گودال قتلگاه

عکس امشب که خوش احوال تو را می بینم
عصر فردا ته گودال تو را می بینم

آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی, آینه دارت باشم

چقدَر پیر شدی!؟ از حسنم پیر تری!
از من خسته به والله! زمین گیر تری!

مادرم بود که آگاه ز تقدیرم کرد
من اگر پیر شدم, پیری تو پیرم کرد

عصر فردا به دل مضطر من رحمی کن
ته گودال به چشم تر من رحمی کن

من ببینم که تو بی پیرهَنی می میرم
تکیه بر نیزه ی غربت بزنی, می میرم

آه از سینه ی پر خون بکِشی می میرم
از دهان نیزه ای بیرون بکشی, می میرم

سر گودال من از هول و ولا خواهم مرد
زود تر از تو در این کرب و بلا خواهم مرد

پنجه ی کینه به مویت برسد من چه کنم!؟
نیزه ای زیر گلویت برسد من چه کنم!

بوسه ی فاطمه بر حنجر تو می بینم
خنجری کُند به پشت سر تو می بینم

بین گودال و حرم, عطر فروشم فردا
تن عریان تو را با چه بپوشم فردا!؟

چادرم هست, ولی همسفرم شک دارم!
تا دم عصر بماند به سرم, شک دارم!

مُردم از غم, بروم فکر اسیری باشم
قبل از آن, فکر مهیّای حصیری باشم

وحید قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا