شعر مصائب اسارت كوفه
قومِ بی مهر
بردند زیورهایِ پایِ دختران را
خیلی در آوردند آهِ کاروان را
نامردهایِ کوفه چون رحمی ندارند
کردند نیلی صورتِ پیر و جوان را
هجده ستاره یک به یک رفتید و حالا
تاریک میبینم همه هفت آسمان را
با گشتنِ در بینِ صحرا جمع کردم
از زیرِ دست و پا تمامِ کودکان را
در بینِ آغوشِ خیالِ خود گرفته
بانویِ تو, شش ماههی شیرین زبان را
با غارتِ گهواره حتی حرمله هم
انداخته رویِ زمین تیر و کمان را
با خندههاشان گریهی من بیشتر شد
َباید ببینم تا به کی شمر و سنان را؟
این قومِ بی مهر و مروت سرخ کرده
با تازیانه پیکرِ هر روضه خوان را
خورشیدِ من در این شبِ غمگینِ صحرا
ای کاش که من داشتم عباس جان را
انگشترت را برد با انگشتِ دستت
هرگز نمیبخشم حسینم, ساربان را
محمد حسن بهرامی