شعر مصائب اسارت كوفه

شامِ مصیبت

شامِ مصیبت

اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است

ما را ببخش زنده اگر مانده‌ایم باز
گرچه نفَس گرفته و طاقت نمانده است

ما خسته‌ایم خسته‌تر از ماست دخترت
حالا که خیمه‌ای شبِ غارت نمانده است

ما خسته‌ایم خسته‌تر از ماست خواهرت
او مانده است حیف که قوَت نمانده است

ما خسته و رُباب ولی خسته‌تر زِ ما
عباس کو که یک رگِ غیرت نمانده است

در علقمه سپاهِ حرم مانده رویِ خاک
چیزی چرا از آنهمه قامت نمانده است

من کربلا رسیدم و دیدم غروب شد
چیزی به غیرِ رختِ اسارت نمانده است

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا