کاش بابایی سر بی جان تو جان می گرفت
اشکهایم غصه هایم با تو پایان می گرفت
تشنه ام,لبهایم از خشکی ترک برداشته
خوب می شد نه,اگر یک لحظه باران می گرفت
وضع موهایم سر و سامان ندارد,کاش تو
شانه می کردی و مویم باز سامان می گرفت
دست و پایم زخمیست ای کاش دستت بود تا
با نوازش های تو این درد درمان می گرفت
جان من را بیشتر از سیلی خولی پست
ریگ های تیز و داغ در بیابان می گرفت
عمه می خندید,دلداری به من می داد تا
خار را از پای من با چشم گریان می گرفت
زجر با شلاق محکم بر تنم می زد ولی
عمه مانع می شد و من را هراسان می گرفت
بارها می شد که زیر کعبه نی های عدو
عمه می آمد مرا از دست آنان می گرفت
بردیا محمدی