شعر عصر عاشورا و شام غريبان
سالار زینب
صبح من رفت و مرا انچه که باقیست شب است
سر تو ذبح شد و اینکه نمردم عجب است
آنقدر خار فرو رفته به پایم که نگو
اصلا انگار که این دشت پر از بولهب است
من که همصحبت پیغمبر و زهرا بودم
چه کنم هم سخنم حرمله ی بی ادب است
شمر دور و بر زنهای حرم میچرخد
برسانید به عباس که وقت غضب است
هرچه من میشمرم باز دوتا بچه کم است
ای خدا گمشده دارم.به دلم تاب و تب است
چه شده از ته گودال صدا می آید؟
ساربان رفته جلو.ناقه اش اما عقب است
من که تا حال بدون تو نکردم سفری
پیش رویم سفر کوفه و شام و حلب است
سید پوریا هاشمی