برده است بنده سوی مولا هر زمان دست
شد واسطه بین زمین و آسمان دست
جز از در این آستان خیری ندیده
وا کرده هر کس رو به دست این و آن دست
برده است بنده سوی مولا هر زمان دست
شد واسطه بین زمین و آسمان دست
جز از در این آستان خیری ندیده
وا کرده هر کس رو به دست این و آن دست
پس از او رخت بر بسته طراوت از چمن اینجا
نباشد او به پایان می رسد دنیای من اینجا
بیا ای مرغ روح من قفس را بشکن و پر زن
خودت را در هوایش کن رها از بند تن اینجا
از خجالت نذا مو سفید بشم
نمیذاری تا که نا امید بشم
این دو تا قربونی هامو بپذیر
تا جلو فاطمه رو سفید بشم
به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم
چه کنم بعد تو با داغ جگر داشتنم
نه پسرهای مناند این دو نه خواهر زاده
به تو سوگند که هستند دو حیدر زاده
غم ندیدن تو! … کرده قصد جان مرا
غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا
از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته ام
عجین به داغ نوشتند داستان مرا
باید امشب خوابمو نگه دارم
چشای پُر آبمو نگه دارم
حق بده ، نمیتونم با کف دست
کاملاً حجابمو نگه دارم
خورشیدِ من آمدی شبانه
قدری بغلم کن عاشقانه
نشناختمت در اول کار
نفرین خدا به این زمانه
اشك من ميبارد از اينكار خيلي دلخورم
از شما نه از خودم اينبار خيلي دلخورم
گفته بودم ميرسي و سير ميبينم تو را
حيف شد از اين دو چشم تار خيلي دلخورم
دخترت امشب از این ویرانه راحت می شود
آه دور عمه جانم باز خلوت می شود
میزبان دختر ، پدر هم با سر آمد سر زده
بهتر از این هم مگر اصلا ضیافت می شود
از حرم رفتی و آتش زده شد بال وپرم
بعد تو ریخته شد خاک یتیمی به سرم
چه فراقی و چه داغی که ندیده چشمم
در همین فاصله از زندگی مختصرم
من از لبت شنیدم، تا اسم کربلا را
دادند دست روحم، درد و غم و بلا را
مانند تو ز من هم پوشیده نیست اسرار
میبینم ابتدا را ، میخوانم انتها را
خیمه بر دوشم ولی من را کجا آوردهای
وای بر زینب مگو که کربلا آوردهای
آمدی تا قتلگاهت تا کنارت دق کنیم؟
آه میبینی چهها بر روزِ ما آوردهای