کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطی شکسته می آمد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته می آمد
کاروانی ز انتهای شفق
همچو خطی شکسته می آمد
روزن نور بود و تا شهری
به سیاهی نشسته می آمد
گوش طفل مرا ز جا کندی
بی مروّت حیا کن از سر من
دختر تو چگونه راضی شد
که شود پاره گوش دختر من؟
گوشوار از من از تو انگشتر
دیگر از ما چه چیز می خواهند
آخ بابا ! پس از تو در بازار
مردم از ما کنیز می خواهند
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
شدی امشب چه خوش مهمان کنار دخترت بابا
نمودی شاد قلب کودک غم پرورت بابا
کنم گیسوی خود را پهن روی خاکویرانه
که بگذارم بروی گیسوان خود سرت بابا
ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده
دگر میلی بر این دنیا ندارم
میان کودکان هم جا ندارم
عدو می زد مرا با تازیانه
که می داسنت من بابا ندارم
عابدین کاظمی
تنم زخمی , لباسم پاره پاره
شمار دردهایم بی شماره
ز دست سیلی سنگین دشمن
نه گوشی دارم و نه گوشواره
روح الله گائینی
سروش سرخ عاشورا , رقیه
تمام هستی مولا , رقیه
دوباره داغ زهرا گشت تازه
مغیره , زجر شد , زهرا , رقیه
روح الله گائینی
کوچکترین نبود ولی چند ساله بود
خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود
هر کس که دید چهره او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بی قباله بود
خرابه است مکانش ولی صفا دارد
سه ساله است ولی عمر عشق را دارد
به قاب کوچک چشمش سر به نیزه پر است
به من بگو که در این چشم, خواب جا دارد؟
به امیدی که بیایی سحری در بر من
خاک ویرانه شده سرمه چشم تر من
مدتی میشود از حال لبت بی خبرم
چند وقت است صدایم نزدی دختر من