شعر مصائب اسارت كوفه

دلخوشیه زینب

دلخوشیه زینب

به ما ز راس غریبی خبر دهد نیزه
تمام دلخوشیه زینب است بر نیزه
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
سری که شد سر بغض علی به سر نیزه

به صبح نیزه و ظهر و غروب هم نیزه
و خورده اند یتیمان تو سحر نیزه
یکی ز دخترکان تو گفت:یا ابتا
زدند بر سر طفلت حسین!’سر’ نیزه!
رباب همسفر حرمله!بیا و ببین
نگاه مضطرب شیرخواره بر نیزه
مپرس حال مرا خوب نیست احوالم
ز بس نظاره شدم در کنار هر نیزه
فتاده ای ز نوک نی بلند مرتبه شاه
هزار بار شدی جا به جا به هر نیزه

“به بزم کوفه برادر تو گیر افتادی
سکوت کرده ای اما لبالب از دادی”

امین فرخی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا