شعر شهادت حضرت عبدالله بن الحسن (ع)

عمو حسین

عمو حسین

پا بر زمین میکوبد و با بیقراری
دارد به سینه میزند با مشت ، کودک
وقتی عمو از اسب با صورت زمین خورد
هی میزند خود را به قصد کشت، کودک

تنهایی اش را دید در گودال و حالا
باید برایش آخرین سرباز میشد
درگیر و دار پر زدن سمت ِ عمو بود
دستانِ عمه مانع پرواز میشد

با هر مکافاتی که میشد دست خود را
از دست های عمه جانش باز میکرد
میرفت در گودال با دستانِ خالی
شمشیر اگر میداشت که اعجاز میکرد…

از زیر دست و پای اسبان میدوید و
از لابه لای جمعیت با زور رد شد
میخواست تا راهی برای خود کند باز
با مشت میکوبید هرکس را که سد شد

پای برهنه میدوید و داد میزد :
قدری تحمل کن عمو دارم می آیم
از لابلای دشمنان فریاد میزد :
ای گرگها !! من بچه شیرِ مجتبایم

گودال پر از جمعیت بود و عمو را
بی حال بینِ لشگری خونریز میدید
بر غربتش بیش از همیشه اشک میریخت
وقتی که بر تل عمه اش را نیز میدید

میدید بر روی زمین شاهِ زمان را
یوسف به جای چاه در گودال مانده
دارد هزار و نه صد و پنجاه تا زخم
تکیه زده بر نیزه ای بی حال مانده

باران ِ سنگ و تیر و تیغ و نیزه یکریز
از شش جهت روی ِ سر ِ ارباب میریخت
با خنده پیش ِ چشم ِ آن لب تشنه “قاتل”
بر روی خاک گرم دائم آب میریخت

سر نیزه ها بر صورت و پهلوش میخورد
مانندِ نی زار است کل پیکر او
وقتی لگد بر سینه اش میزد حرامی
گودال بود و ضجه های مادر او

از لابه لای جمعیت با زور رد شد
انداخت خود را توی آغوش عمویش
هر تیر و تیغی که می آمد سمتِ مولا
میبرد دست کوچک خود را به سویش

میگفت ” بابا” بر عمویش گاه و بیگاه
بابا چرا بی من تو در گودال رفتی ؟
دلواپس ِ اهل حرم بودی و دیدم
با سرعت از پیش همه اطفال رفتی ..

دیدم که عمه بر گلویت بوسه میداد
دیدم نگاهت را که سمت ِ آسمان بود
فهمیدم از حجم ِ ترک های لب تو
داغ و عطش در سینه ی تو بی کران بود

من آمدم تا پیکرم جای تن تو
آماج تیغ و تیر زخم و درد باشد
برخیز با یک یا علی سمت حرم رو
می مانم اینجا و شما برگرد … باشد؟!

بر زخم هایت میگذارم دست شاید
از پیکرت هی چشمه چشمه خون نیاید
هر کار کردم تیرِ توی سینه ات را_
بیرون کشم بابا، ولی بیرون نیاید

می مانم اینجا تا به من مشغول باشند
این نیزه ها .. این سنگ ها.. این دشمنانت …
برگرد سمت خیمه ها ی بی علمدار
دشمن هجوم آورده سمت ِ کودکانت…

بر غیرتش برخورد عبدالله آنجا
مانند قاسم سینه ی خود را سپر کرد
شمشیری آمد ناگهان سمت عمویش
با دست خالی از عمو دفع خطر کرد

بر پوست آویزان شده دست ظریفش
لبخند میزد تا عمو قلبش نلرزد
وقتی سه شعبه بر گلویش خورد میگفت:
در راه تو سر میدهم قطعاً می ارزد

پا بر زمین میکوبد او از درد اما
خوشحال از اینکه آبرو دار پدر شد
جسمش که با جسم عموجانش یکی شد
بر نیزه ها هم با سر ِ او همسفر شد

وحید مصلحی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا