شعر شهادت حضرت رقيه (س)

میایی

با اینکه بی بال و پری داری میایی
در خواب دیدم، بهتری، داری میایی
با چند تایی روسری داری میایی
دور سرت، آخر سری داری میایی

با گریه ام آخر تو را آوردم اینجا
از بین آن تشت طلا آوردم اینجا

از حال و روز من خبر داری، نداری
از من خبر در این سفر داری، نداری
اصلا خبر از این جگر داری، نداری
اصلا ببینم موی سر داری، نداری

هر چند مثل تو سرم آتش گرفته
اما تنور خانه خولی نرفته

دلشوره دارم، رنگ و رویم را ببینی
وضع لبان ذکر گویم را ببینی
این آهن دور گلویم را ببینی
می ترسم این اوضاع مویم را ببینی

موی مرا خار مغیلان شانه کردند
شمر و سنان بین بیابان شانه کردند

اصلا گمان کن دخترت قامت کمان نیست
اصلا گمان کن عمه جانم نیمه جان نیست
اصلا درون قافله شمر و سنان نیست
انگشترت در دست های ساربان نیست

اصلا گمان کن دخترت تنها نبوده
اصلا گمان کن حرمله با ما نبوده

این داغ بی بال و پری گفتن ندارد
این لحظه های آخری گفتن ندارد
این ماجرای روسری گفتن ندارد
این غصه بی معجری گفتن ندارد

اصلا بگو دختر لباس نو به تن داشت
من هم گمان کردم پدر جانم کفن داشت

این روزها من از در و دیوار خوردم
در کوچه خوردم، آه، در بازار خوردم
از بام ها سنگ از سر آزار خوردم
سیلی ز دست زجر بد کردار خوردم

این زجر یک ذره مروت هم ندارد
می خواست عمدا اشک من را دربیارد

یک جای سالم در تمام صورتت نیست
بابا بگو این لخته ها روی لبت چیست
خون از لبان خشک تو بدجور جاریست
ابرو و چشمان و لب و رگ هات خونیست

اصلا چگونه باید این سر را ببوسم
باید دوباره زیر حنجر را ببوسم

وحید محمدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا