نیزه غریبی
پیش پای خودش به خاک افتاد
همه را با نگاه پس میزد
تکیه بر نیزه غریبی داشت
خسته بود و نفس نفس میزد
جگرش پاره پاره بود اما
یک تنه رفت تا دل لشکر
سینه ی خویش را سپر کرد و
سپرش را شکست تیر سه سپر
تا زمین خورد دوره اش کردند
هر که با هرچه داشت زخمی زد
جنگ مغلوبه شد، همه رفتند
دیگر از خاک بر نمی خیزد
خوب نزدیک می شدند به او
ضربه ها دقیق تر بشود
نیزه در زخم تیغ می کردند
تا شکافش عمیق تر بشود
ای علف های هرز با این گل
چقدر دشمنی مگر دارند
وای بر من چه می کنند این ها
عده ای دستشان تبر دارند
یک نفر رفت تا که سر ببرد
دیگری رفت تا که سر ببرد
دیگری رفت تا که برای امیر
سرزده از سری خبر ببرد
سنگ دل روی سینه جا خوش کرد
خیره سر بود و خیره شد در چشم
ناگهان چنگ زد محاسن را
و غضب کرد در نهایت خشم
تیغ را بر گلو کشید و کشید
آنقدر تا که کند شد حربه
چه بگویم چگونه آخر سر
شد جدا با دوازده ضربه
وضع حلقوم او که ریخت به هم
داشت نظم جهان به هم می ریخت
هم ز عرش و فرش می پاشید
هم زمین و زمان به هم می ریخت
خواهرش روی تل زمین خورد و
دم گودال از زمین برخواست
گفت دست از محاسنش بکشید
سر این سر برای چه دعواست
کینه گل کرد تا به آنجا که
طاقت صبر را در آوردند
از تن پاره ی تن زهرا
پیرهن پاره را در آوردند
سر فرصت همه پیاده شدند
صید افتاده بود در دل دام
غارت پیکرش که پایان یافت
آمدند عده ای سوار نظام
همه بودند سر خوش و سرمست
ساربان بود از همه خوشتر
منتظر بود تا که شب بشود
فکر انگشت بود و انگشتر
حسن لطفی