شعر آیینی

ذوالفقارست بحق

هست قالو به لبش گر که بلامی آید
از سما نعره لا حول و لا.. می آید
از حرم آمده و قبله نما می آید
بر دل کفر ببین شیر خدا می آید

جان فداى جانان

دست در دستِ عمه اش بود و
دلش اما ميانه ى گودال
ديد با چشم خود كه افتاده
تن ارباب تا شود پا مال

غیرت مجتبایی ام

بهانه گیر می شوم عمو که آه می کشد
صدای آه او مرا به قتلگاه می کشد

غربت او مرا به این وادی خون کشیده است
بعد علی اصغرش نوبت من رسیده است

وا حَسنا

کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند
اینقدر در بغلِ عمه تقلا نکند

کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را
نزند بر سرِ خود آه خدایا نکند

کل الخیر

بر شانه های زخمی خود کوه غم دارم
من در محرم بیشتر میل حرم دارم
عشق به شش گوشه مرا از زندگی انداخت
از دوری اش یک کربلا در سینه غم دارم

کیمیا

عاشقت غیر از این دعا نکند
از تو من را خدا جدا نکند

جز شما از همه جفا دیدم
جز شما هیچکس وفا نکند

همه رفتند

همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من
زِ چه رو من چه کنم آه چرا ، آه که جا مانده و ، وامانده‌ام  زار و پریشان ،

ناگهان

از دور میدیدم عمویم را که تنها
مانده است بین لشگری از نیزه زنها
آموختم از قاسم و لحن سخن ها
باید فداییش شوند ابن الحسن ها

نذرِ حسن

در بند زلف او دل باد و نسیم هاست
تازه ترین شراب سبوی کریم هاست
او که طلایه دار خیام یتیم هاست
نذرِ”حسن” برای “حسین” از قدیم هاست

مثل مجتبی

هوای پرزدن دارم‌عمو‌جان
زره نه پیرهن دارم عمو جان
برادر زاده ات راهم بغل کن
نیابت از حسن دارم عمو جان

زندگی بی عمو

من نمیخوام تو خیمه ها باشم
زندگی بی عمو مگه میشه؟!
دلم از غصه پاره شد عمه
دل پاره رفو مگه میشه؟!

محرم ندارد

نرو عمه ، برگرد اگر می توانی
تو خیلی عزیزی تو خیلی جوانی
ببین حمله ی نیزه و سنگ ها را
مرا تا کجا با خودت می کشانی

دکمه بازگشت به بالا