شعر آیینی

تو امیر عشقی

آمدم تا عشق خود عنوان کنم در محضرت
تا که نامم حک شود مولای من در دفترت

تو امیر عشقی و عباس تو مرد ادب
شاه عشق من تویی پیر ادب آب آورت

والله لا افارق عمی

عمه تا دیر نشده بذار برم
مثل تو دلواپسم خیلی براش
انگاری دیگه نفس نمی کشه
حرمله ببین چیکار کرده باهاش !!!

جانم حسن(ع)

هفت پشتم به سر سفره‌ی آلِ حسن است
که جهان ریزه‌خور جاه و جلال حسن است

ما که یک عمر فقط نان حلالش خوردیم
خون ما پس همه‌ی عمر حلال حسن است

یا عبدالله ابن الحسن(ع)

وقتی که از حال عمویش با خبر شد
غیرت وجودش را گرفت و شعله ور شد

از دست‌های عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد

کودکـی مــاه لقـا

کودکـی مــاه لقـا شـد ســپــرِ جــانِ عمو
بوسـه میزد به جبین و لبِ عطشـانِ عمو

نامَش عَبـدُالـلَّه و فرزندِ امـامِ حسن است
مـتـحـیّــر شـده بــر چــهـرهٔ تـابــانِ عمو

مجتبازاده ی کربلا منم

مجتبازاده ی کربلا منم
مثه قاسم افتخار نجمه ام
داداشم که رفت و دیگه برنگشت
تک و تنها ذوالفقار نجمه ام

منم عبداله و از ذریه ی پنج تنم

منم عبداله و از ذریه ی پنج تنم
نوه ی حیدر کرار، یل بت شکنم
جوشنم هست به پیکار، همین پیرهنم
یادشان مانده جمل، من پسر آن حسنم

عمو دست از تو برداشتن محاله

توان دوری تو داشتن محاله
صبوری توی دل کاشتن محاله
اگه حتی بدم دستم رو از دست
عمو دست از تو برداشتن محاله

عمو حسین(ع)

روضه سنگین شده و آه حسن بدحال است
فاطمه آمده با گریه بگو : وای‌حسین

عمه‌اش گفت نرو طفل ولی می‌نالید :
جان من رفته ببین جانب او وای‌حسین

از دل قتلگهش بوی پدر می آید

سنگ ها سوی عمویم چقدر می آید
عمه جان،فاطمه با دیده ی تر می آید

عمه بگذار روم تا که کنارش باشم
از دل قتلگهش بوی پدر می آید

ماه را در ته گودال به خون غلتان دید

ماه را در ته گودال به خون غلتان دید
تیرها دور سر غربت او چرخان دید

دید از چشم و دل سوخته اش خون جاری ست
خون مظلومی او در دل هامون جاری ست

چون همه صحراییان مجنون شدند

چون همه صحراییان مجنون شدند
پیش لیلا جملگی در خون شدند

شه روان شد بر منای عاشقی
تا کند بر پا بنای عاشقی

دکمه بازگشت به بالا