دست در دستِ عمه اش بود و
دلش اما ميانه ى گودال
ديد با چشم خود كه افتاده
تن ارباب تا شود پا مال
حرمله از همه جلو تر رفت
سر آن سر چقدر دعوا بود
شمر و خولى حريص تر بودند
حرف آنها به هم بفرما بود
ديد كودك تمام واقعه را
خواست تا پر كشد به سوى عمو
عمه اش گفت:نه!عزيز دلم
جان تو هست آبروى عمو….
گفت:عمه!بدان كه مى ميرم
من بدون عمو نمى مانم
دست من را رها كن و بگذار
تا كنم جان فداى جانانم
آن تنى كه به روى خاك افتاد
همه ى عشق و اعتبار من است
بعد بابا مرا پدر بوده
صاحب و صاحب اختيار من است
ناگهان دست عمه را وا كرد
پا برهنه…دوان دوان آمد
مات و مبهوت حال بد حالش
ضربه اى سوى او نشان آمد
دست او شد به پوست آويزان
داغ عباس تازه شد انگار
خون او بست چشم مولا را
و جراحات قلب شد بسيار…
تن او بر تن حسين افتاد
جان تازه گرفت لشكر باز
همهى اسب ها مهيا شد
تا كُند روى پيكرش پرواز…
آرمان صائمى