شعر ولادت حضرت زهرا (س)

بنده‌ی مولا

آفریدند مرا بنده‌ی مولا باشم

پس‌ جفاکارم‌ اگر‌‌ طالب‌ِ دنیا باشم

((از عدم تا به وجود این همه راه‌آمده‌ام))

تا که خاک‌ِ قدمِ‌ فضّه‌ی‌ زهرا باشم

به‌حرم‌خانه‌ی او تا به سلامت برسم

راهش‌این‌است‌ که من اهل تبرّی باشم

از سر سُفره‌ی پر بُرکتِ بانوی جهان

می‌رسد روزی من؛ ساکن‌ هرجا باشم

او اگر خواسته باشد که به من درد دهند

عین جهل است که دنبال مداوا باشم

می‌رود قیمت من پیش خدا بالاتر

هرچه در خدمت صدّیقه‌ی‌کبری باشم

از عناوین جهان یکسره می‌شویم دست

تا سگ‌‌ِ کوچه‌ی‌ زهرا و علی‌ بودن،هست

من صدا خواسته‌ام تا که صدایش بزنم

با وضو بوسه به خاک کف پایش بزنم

یک دعای سحرش مردم دنیارا بس

لقمه‌ نانی ز کرم‌خانه‌ی او مارا بس

تلخ کامیم ولی مزّه‌ی شیرینی هست

تاکه((یافاطمه‌مولاتی‌اغیثینی))هست

احتیاجیم تماماً به تو ای خیرِکثیر

که‌حقیریم‌و فقیریم‌و یتیمیم‌و اسیر

من‌در اسماءو صفاتت‌عظمت‌را دیدم

از مقامات بلند تو چنین فهمیدم

که تو از هر نظری مثل خدا یکتایی

(دُرّهُ البحرُ شرف) فاطمه الزَّهرایی

(سیّده)(نوریه)(حانیه)و(عَذرا)هستی
(مُهجهُ قلب نبی)(اُمّ ابیها)هستی

(عالمه)(زاهده)و(عابده)و(قَوّامه)
(راضیه)(مرضیه)(حوریّه‌ای)و(صَوّامه)

( لیلهُالقدرِ )علی(والدهُ السّبطینی)
همه‌نسبت‌به تو دارند به گردن؛ دِینی

به‌ امامی که فقط‌ در خُور همتایی‌توست
شرط پیغمبری ؛ اقرار به‌ یکتایی‌ توست

به تو سوگند بهشت از نِعَم و رنگ‌ و لعاب
هرچه‌دارد‌همه‌از جلوه‌ی زهرایی توست

نیست‌ مافوق‌ِ جلال تو جلال احدی
جز خداوند که خود شاهد والایی توست

چادرت صاحب اعجاز پیمبرگونه‌ست
تازه این ذرّه‌ای از قدرت دنیایی توست

پدر امّت مرحومه ؛ محمّد؛ نُه سال
محو در مرتبه‌ی اُمّ ابیهایی توست

صحبت‌ازباغ‌فدک‌نیست؛که‌دنیا‌همه‌اش
دانه‌ی‌کوچکی از خرمن دارایی توست

خط‌به‌خط مُصحفت آمد که شهادت بدهد
رازهای دو جهان در دل دریایی توست

مادر لوءلوء و مرجان خدایی زهرا
محور دائم اصحاب کسایی زهرا

حدّ اعلای حیا؛ اوج نجابت هستی
صاحب‌ناب‌ترین‌گونه‌ی‌عصمت‌هستی

پاره‌های سند باغ فدک می‌گویند
((سند محکم اثبات ولایت هستی))

حججُ الله عَلیَ الخَلق امامان هستند
و تو بر تک‌تک این‌طایفه‌حجّت هستی

طبق تصریح خداوند به قول لولاک
تو همان علّت عالیّه‌ی خلقت هستی

ازهمان‌روز‌ که‌انوار شما ساطع شد
تا ابد ضامن ابقاء ولایت هستی

دست‌پرورده‌ی این مکتبم و می‌دانم
دستگیر همه در روز قیامت هستی

تو همان‌جا که خدا هست اقامت داری
تو شریعت؛ تو نبّوت؛ تو امامت داری

خشتی از خانه‌ی سبزت به جنان می‌ارزد
نخی از چادر تو بر دوجهان می ارزد

چارده آینه در نقش تو یک‌جا جمع است
هرچه‌خیر است‌درِ خانه‌ی‌زهرا جمع است

در مصلّای خودت رو‌ به خدا میکردی
تا دم صبح به همسایه دعا می‌کردی

پدرت آخر کار اجر رسالت می‌خواست
فقط از مردم این شهر مودّت می‌خواست

قصدشان بود که دور تو طوافی بکنند
قول دادند که یک روز تلافی بکنند

ناروا بود که پاداش تو سیلی باشد
چشم تو کاسه‌ی‌خون؛روی تو نیلی باشد

ناروا بود که در شعله بسوزد مویت
با در سوخته درگیر شود پهلویت

ناروا بود که مسمار چنین سُرخ شود
در و دیوار پس از سقط جنین سُرخ شود

پشت در غَش کنی و سطح زمین سُرخ شود
چشمهای علیِ خانه‌ نشین سُرخ شود

دستت از کار پس از ضربه‌ی‌کاری افتاد
((وقت افتادن تو ایل و تباری افتاد))

پس از ان روز که آیینه‌ی عمر تو شکست
گُونه‌ی راستِ‌ فرزند تو بر خاک نشست

همه دیدند که تشنه‌ست کسی آب نبُرد
((مادر آب کجایی پسرت آب نخورد))

محمدقاسمی 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا