شعر شهادت امام كاظم (ع)

غریب کاظمین

هستی غریب و با تو کسی آشنا نشد
همدم کسی به سوز دلت جز خدا نشد

خرما به زهر کینه شد آغشته وای من
جز سوز زهر،زخم دل تو دوا نشد

خنجر گران

مثل یک خنجر گران به گلو
داغش آورده است جان به گلو

کنج زندان چه می کند خورشید
بند بر پا و ریسمان به گلو

یا باب الحوائج

من آن خورشید پنهانم که پشت ابر زندانم
زآهم شعله ور هستم ز اشکم غرق بارانم
نه یار و همدمی دارم نه غمخوار غمی دارم
نه حتی سایه ای را که کنار خویش بنشانم

یا موسی ابن جعفر

شکر آن ربی که نعمت داد بر ما این چنین
با دعای مادر و لطف امیرالمومنین
شد تمام دلخوشی مردم ایران زمین
سفره موسی بن جعفر، سفره ام البنین

یا باب الحوائج

حال زارش را ببین حال بکایش را ببین
بین این زندان بی روزن صفایش را ببین

زحمت زنجیر دارد در قنوت نافله
باهمین دست ورم کرده دعایش را ببین

یا الله

این زخمها روی تنم دارد اذیت میکند
زنجیرهای گردنم دارد اذیت میکند

طوری شکسته استخوان پای من که دائما
در حال سجده رفتنم دارد اذیت میکند

یا باب الحوائج

بالاترین خورشید، گنجی در خفا بود
لبهای خشکش، تشنهء ذکر و دعا بود

بی جلوه هم از بندهء بد، عبد می ساخت
موسای ما در معجزاتش بی عصا بود

یا مظلوم

تمام حجم تنت زیر یک عبا مانده
به روی پهلوی تو چند جای پا مانده

نفس کشیده‌ای و بند آمده نَفَست
به سینه‌ات چقدَر استخوان، رها مانده

یا موسی ابن جعفر(ع)

واژه در واژه شب و روز غزل خوان بودی
سَــنَدِ مــــحکمِ زیبـــایـــی قـرآن بودی
چـارده سال غریبانه به زنــــــدان بودی
همه ی عُمر سـرِ ســفره ی بـاران بودی

سخن از عشق

سخن از عشق تو شد گرچه به اجمال آمد
گفتم از نام تو غم نیز به دنبال آمد

تا که گفتم بأبی أنتَ و أمی ، پدرم
بوسه زد روی لبم بسکه دلش حال آمد

خورشید پنهانم

من آن خورشید پنهانم که پشت ابر زندانم
زآهم شعله ور هستم ز اشکم غرق بارانم
نه یار و همدمی دارم نه غمخوار غمی دارم
نه حتی سایه ای را که کنار خویش بنشانم

درد غریبی

برای نور هم صحبت شدن با ظلمت آسان نیست
بگو درد غریبی را مداوا نیست درمان نیست

امام شیعه را با دستهای بسته می بردند
کدامین ابر، از این داغ از این غصه گریان نیست

دکمه بازگشت به بالا