شعر شهادت اهل بيت (ع)

حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو

حالا که آمدی دگر از پیش مان نرو
خورشید شام تار خرابه بمان,نرو

دیگر بس است بی تو سفر,جان به لب شدم
دق می کنم اگر بروی مهربان,نرو

با کل شهر جان خودت قهر کرده ام
ازبس که طعنه خورده ام از این وآن نرو

با دختران شهر چقدر از تو گفته ام
میخواستم تو را ببرم پیش شان نرو

این شامیان به من چقدَر حرف بد زدند
اصلا برای حرف بد دیگران نرو

خسته شدم ز بس که سرم داد میکشند
این مردمان بی ادب و بد دهان نرو

رفتی و پشت هم ز همه خورده ام لگد
بابا ببین چگونه شدم قدکمان,نرو

ضربه تو خوردی و دل من تیر میکشد
خورده ترک غرور من از خیزران نرو

قرآن نخوان که زخم لبت درد میکند
قاری خوش صدای من ناتوان نرو

از گریه های من دل عمه کباب شد
پس لااقل برای دل عمه جان نرو

باشد,اگر که قصد سفر داری ای پدر
اما دگر بدون من از کاروان نرو

شاعر:علی اکبر نازک کار

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا