شعر مصائب اسارت كوفه

باورت می شد …

باورت می شد ببینی خواهرت را یکزمان

دست بسته, مو پریشان, مو کنان,مویه کنان 

باورت می شد ببینی دختر خورشید را

کوچه کوچه در کنار سایه ینامحرمان 

نه لبی مانده برای تو نه جایسالمی

من که گفتم این همه بالای نی قرآننخوان 

چه عجب ! طشتی برای این سرت آوردهاند

ای سر منزل به منزل ای سر یحیینشان 

تا همین که چشم تو افتاده برچشمان ما

چشم ما افتاده بر لبهای زیرخیزرا 

ای تمامی غرور من فدای غیرتت

لطف کن این مرد شامی را از اینمجلس بران 

این قدر قرآن مخوان این چوب هانامحرمند

شب بیا ویرانه هرچه خواستی قرآنبخوان

 

علی اکبر لطیفیان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا